تاریخ : دو شنبه 6 شهريور 1391
بازدید : 805
نویسنده : سیامک

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم...

بقیه داستانک در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: دختری با روح بزرگ"دخترم آوا"شیر برنج"فقط چند قاشق"می خوام سرمو تیغ بندازم"آوا اشک می ریخت"دختر شما , آوا , واقعا فوق العاده ست"شیمی درمانی ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 44 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم محتوای مطالب این وبلاگ بر وفق مرادتون باشه.در بین موضوعات حرفهای دلم رو نیزآوردم که از زبان خودمه"نظر یادتون نره

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جلگه حیات و آدرس siyamak62.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com